بابا "انار" دارد
بابا "انار" دارد

بابا "انار" دارد

بالاخره یک روز، دیر می شود(1)

"بچه ننه" بودم...
 از خیلی سال پیش، از همان روزهایی که تا سرم را روی پاهایش نمی گذاشتم چشمانم با خواب غریبه بود بگیــــــــــــــــر تا آن عصر پائیزی که تمام بغضم را پیچیدم لای 4 تا لباس و شلوار و داخل چمدان گذاشتم و متوسل شدم به قطره های نفازولین، نکند قرمزی چشمانم بار دل خانم جان را سنگین تر کند.
 هنوز هم بچه ننه ام. نشان به آن نشان که هفته ها برایم از ته شروع می شوند، از جمعه ها و استهلال ماه ِ صورتش در آسمان شلوغ زندگی ِ این روزها...

"سالش را گم کرده ام، اما تابستان بود. آمده بودم تهران به دو نیّت، اول تازه کردن دیدار و رفع دلتنگی و دیّم جان سالم به در بردن از ایام قحطی که بعد از تعطیل شدن سلف سرویس دانشگاه بر زندگی و خانه های دانشجوئی حاکم می شد.
آن روز را یادم نیست اهل خانه کجا بودند. تنها، گوشه ی اتاق نشسته بودم و چای تلخ را با شیرینی ِ کام گرفتن از سیگار ِ یواشکی پائین می دادم. چشمم افتاد به کمد دیواری و ذهنم دوید پی خاطراتی که یقین داشتم خانم جان درونش قفسه بندی کرده است.

می دانید؟! خانم جان به گذشته ها اعتقاد دارد، به عبور هم، اما راستش کروموزومی دارد که گذشتن از گذشته ها را برایش سخت می کند -پیش خودمان بماند، یقین دارم یک نسخه از همان کروموزوم را در DNA من هم کپی کرده است- خانه ی قبلی مان عوض کمد دیواری یک انباری بزرگ و نمور و مخوف داشت که حسرت خاطره بازی های گاه و بیگاه را به دل آدم می گذاشت. گاهی اوقات فکر می کنم شاید خانم جان به همین دلیل رضایت داد به کندن از محله ی قدیمی و آپارتمان نشینی...
تعلل جایز نبود. در کسری از ثانیه پریدم بالای صندلی و مشغول تفحص شدم. قفسه به قفسه ، خاطره به خاطره جوان تر می شدم. آن چنان غرق در گذشته بودم که نفهمیدم چطور قفسه ی بالایی افتاد و محتویاتش کف اتاق پخش شد. می دانستم دیدن اتاق در این حال و اوضاع نه برای خانم جان خوشایند است و نه عواقب چندان خوشایندی برای من دارد پس با عجله مشغول رفع و رجوع خرابکاری ام شدم. همینطور که مشغول جمع کردن خرده ریزهای کف اتاق بودم متوجه پاکت آبی رنگ بزرگی شدم که از روی قفسه افتاده بود و رفته بود زیر تخت..."


+ ادامه دارد
نظرات 17 + ارسال نظر
رها یکشنبه 1 اردیبهشت 1392 ساعت 16:12 http://fair-eng.blogsky.com

اه! همیشه آدمو میذازین تو خماری!!

طولانی می شد و کسالت بار

خموری بهتر از کسل شدنه، باور کن

رها یکشنبه 1 اردیبهشت 1392 ساعت 16:13 http://fair-eng.blogsky.com

بهت نمیاد، اخم رو می گم

مجتبی جوان یکشنبه 1 اردیبهشت 1392 ساعت 17:44 http://mojtabajavani.blogfa.com/

سلام آقا محمد.
یعنی ما شمارو تو نمایشگاه خواهیم دید؟

سلام مجتبی جان

جمعه ی این هفته مهمان هستم مجتبی جان
اگه از قبل قول نداده بودم حتما می رسیدم خدمتتون اما بعید می دونم بشه

بانو یکشنبه 1 اردیبهشت 1392 ساعت 17:56

منتظر ادامه هستیم .... لطفا خیلی منتظرمون نذلرین!

به چشم

من یکشنبه 1 اردیبهشت 1392 ساعت 18:02 http://ghezavathayam.blogfa.com

دلم برا مامانم تنگ شد!

خواستم بگم "ما شرمنده"
اما دیدم دلتنگی واسه مادر یه حس نابه، یه نعمته

لرمانتف یکشنبه 1 اردیبهشت 1392 ساعت 18:48

گفتی پاکت آبی رنگ ِ بزرگ...یاد ِ پاکت ِ‌های بزرگی افتادم که توش عکس های رادیولوژی رو میزارن . به وفور تو خونه ی ما یافت میشه...مخصوصاً رنگ ِ آبیش !

فکر کنم به منفی ترین شکل ِ ممکن به این جمله نگاه کردم

شما آدم باهوشی هستین
اینو از اغلب کامنت هاتون میشه حدس زد

جزیره یکشنبه 1 اردیبهشت 1392 ساعت 18:58

از همین الان از خداوند منان برای تک تک خوانندگان تقاضای صبر دارم برای ادامه ی این پست که قراره 6سال بعد نوشته شه. اقا دیدم که میگمااااااااااااااااااا

6 سال که نـــــــــــــــــه اما 6 ماه شااااید

ژولیت یکشنبه 1 اردیبهشت 1392 ساعت 19:30 http://migrenism.blogsky.com

این ژن مردم آزاری رو از کجای این دنیا به ارث بردی فراگ جان؟! آیکن خون به جگر!!

حالا بیا همینجا تو کامنتا بگو قضیه ی پاکت آبیه چی چی بود تا تلفات نداده!

از جای جای این دنیا

کور خوندی

باغبان یکشنبه 1 اردیبهشت 1392 ساعت 19:59 http://laleabbasi.blogfa.com

آقا اجازه
باور بفرمایید من طولانی بودن پست رو به ادامه دار بودنش ترجیح میدم
ولی خیلی قشنگ نوشته بودینش
جمله به جمله اشو دوست می داشتم
حس خوبی داشت
هفته ها برایم از ته شروع می شود از جمعه ها و استهلال ماه صورتش در آسمان شلوغ زندگی این روزها...

ممنون باغبان عزیز

یاشار یکشنبه 1 اردیبهشت 1392 ساعت 20:28

تو باید شاعر می شدی بچه خوشگل

استهلال ماه صورتش در آسمان شلوغ زندگی...
این عالی بود پسر

دمت قیژژژژژ

خف بابا
همینم مونده بود تو بهم بگی بچه

می گفتن داری کتاب چاپ می کنی، واقعا متاسفم واسه ادبیات این مرز و بوم

نرگس۲۰ یکشنبه 1 اردیبهشت 1392 ساعت 22:05

سلام جناب

دلیل بچه ننه بودن را چقدر زیبا نوشتین

و بی صبرانه منظر ادامه اش هستم که به محتویات پاکت آبی پی ببرم...

راستی خوبید شما؟

من خوبم آبجی خانم

امروز، شاید

خاموش دوشنبه 2 اردیبهشت 1392 ساعت 00:14

من هم به نوبه خودم با جزیره ابراز همدردی میکنم و برای همه خوانندگان از درگاه الهی صبر مسئلت می نماییم!
بچه ننه بودن خیلی خوبه. من به دلیل داشتن مقام بچه وسطی از این موهبت الهی بی بهره موندم. ولی کلا حال میده دیدم که میگم . هرررررررررررررررررر

تو کلن اینجا وایسادی ببینی کی تنهاست باهاش همراهی کنی آره؟!

تلخند خانوم دوشنبه 2 اردیبهشت 1392 ساعت 07:35

درود

"خاطره به خاطره جوان تر می شدم"
چه اشاره ی قشنگی بود از عبور از خاطره ها از زمان حال به گذشته

همیشه طعم یاد خاطره هاتان شیرین باد

ممنون تلخند خانوم عزیز

بهارهای پیاپی دوشنبه 2 اردیبهشت 1392 ساعت 09:00

بر مردم آزار...

صلوات دوم رو بلند تر ختم کنـــــــــــــــــــــــــــــــید

محمد مهدی دوشنبه 2 اردیبهشت 1392 ساعت 11:02 http://mmbazari.blogfa.com



سلام

همه مردها بچه ننه هستند و خانم ها هم بدانند همه شان ننه خواهند شد ...(یه چیزی گفتم که به کسی بر نخوره )
آقا واقعا از این گذشته ها گذشتن خیلی سخته ...
منتظر ادامه ماجرا هستیم رفیق ...

سلام

همه ی مردها بچه ننه هستند، شک ندارم

فرشته دوشنبه 2 اردیبهشت 1392 ساعت 11:14 http://houdsa.blogfa.com

سرکار میذاری باز؟

نوچ خواهر جان
کی جرات داره شما رو بذاره سر کار

خاموش دوشنبه 2 اردیبهشت 1392 ساعت 12:12

خو چرا میزنی. مهربون بگو عمو جون برو درخونه خودتون وایستا! بچه زدن نداره که (آیکون دست ها روی صورت و در حال زاری دوان دوان به سوی خانه)
بعدم میتونم وایمستم میتونی وایستا!!! هررررررررررررر

چون می دونم بچه سرتقی گوشتو پیچوندم وگرنه باهات خوش رفتاری می کردم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد